خدایا عاشقت هستم

لحظه ی خوب

لحظه ی ناب

لحظه ی آبی صبح اسفند

لحظه ی ابرهای شناور

لحظه ای روشن و ژرف و جاری

حاصل معنی جمله آب

لحظه ای که در آن خنده هایت

جذبه را تا صنوبر رسانید

لحظه ی آبی باغ بیدار

لحظه ی روشن و نغز دیدار

نوشته شده در 3 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 17:37 توسط سهیلا| |

 

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم،بسترم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم،دفترم آتش گرفت
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط سهیلا| |

همه گویند که: تو عاشق اویی

گرچه می دانم همه کس عاشق اویند

لیک می ترسم:یارب

نکند راست بگویند

نوشته شده در 14 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:12 توسط سهیلا| |

 

زمان مانند باد می گذرد
و من در کنج اتاق در انتظار نشسته ام
در انتظار یک همراه و یک انسان،
سراغ آنرا از چه کسی باید بگیرم ؟
سالهاست به دنبال یک رفیق،
یک دوست می گردم
و در این راه جز نارفیق ندیده ام
ناگفته های دلم تمام محفظه های قلبم را گرفته است
نمی دانم به که باید این حرفهای تلنبار شده دلم را بگویم ؟
دیگر طاقت ندارم و هروز راه یافتن دشوارتر می شود
ولی می دانم در این راه
مردی به انتظار من نشسته
تا بشنود هر آنچه را که بایدشنید
و با تمام دل مرا همراهی کند
 
نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:23 توسط سهیلا| |

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب ، طنین خنده اش
سیل و طوفان ، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او ، آفتاب
برق تیغ خنجر او مهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ، دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوست هم جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا
از زمین ، از آسمان ، از ابرها
زود میگفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست
هرچه میپرسی ، جوابش آتش است
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت میکند
تا شدی نزدیک ، دورت میکند
کج گشودی دست ، سنگت میکند
کج نهادی پای ، لنگت میکند
با همین قصه ، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده ای خشم خدا
نیت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر ، اینجا کجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست !!
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند
با وضویی ، دست و رویی تازه کرد
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفتمش : پس آن خدای خشمگین ؟!!
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟!!
گفت : آری ، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور است نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی میدهد
قهر هم با دوست معنی میدهد
 
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیکتر
از پدر مادر به من مهربانتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدایی که به مثل خواب بود
چون حبابی ، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این ، با این خدا
دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
میتوان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا :
پیش از اینها فکر میکردم خدا...

نوشته شده در 1 / 11 / 1389برچسب:"خدا","عشق",ساعت 18:1 توسط پژمان| |

اگر تولد تازه پیدا نکنی ،
هرگز نمی توانی ملکوت خدا را ببینی.
این که می گویم عین حقیقت است.
تا کسی از آب و روح تولد نیابد ،
نمی تواند وارد ملکوت خدا شود.
زندگی جسمانی را انسان تولید می کند ،
ولی زندگی روحانی را روح خدا از بالا می بخشد .
پس تعجب نکن که گفتم باید تولد تازه پیدا کنی .
درست همانگونه که صدای باد را می شنوی ،
ولی نمی توانی بگویی از کجا می آید و به کجا می رود ،
در مورد تولد تازه نیز انسان نمی تواند پی ببرد که :
روح خدا آن را چگونه عطا می کند.
فقط روح خدا به انسان زندگی جاوید می دهد.
عیسی مسیح«ع»
 
 

نوشته شده در 5 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:46 توسط پژمان| |

  بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو   

                                                برو ولی به خاطر دل شكسته ام بمون
  به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
                                                 شكسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
  چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می كشم   
                                                   اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
  چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم          
                                     چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
  تو را نفس كشیدم و به گریه با تو ساختم
                                              چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
  تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
                                            سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره

  ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام   

                                         گلی كه دوست داشتم به دست باد داده ام

 

نوشته شده در 10 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 8:59 توسط پژمان| |

غصه نخور مسافر اينجا ما هم غريبيم
 
از ديدن نور ماه يه عمر بی نصيبيم
 
فرقی نداره بی تو بهارمون با پاييز
 
نميبينی كه شعرام همه شدن غم انگيز
 
غصه نخور مسافر اونجا هوا كه بد نيست
 
اينجا ولی آسمون اشك ريختنم بلد نيست
 
غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت
 
 فدای  برق نازِ اون چشمای قشنگت
 
غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری
 
 من كه اينو ميدونم كه تو چقدر صبوری
 
غصه نخور مسافر بازم ميای به زودی
 
ما رو بگو چه كرديم از وقتی تو نبودی
 
غصه نخور مسافر غصه اثر نداره
 
 از دل تو ميدونم هيچكی خبر نداره
 
غصه نخور مسافر رفتيم تو ماه اسفند
 
 ارديبهشت كه ميشه تو برميگردی‌، لبخند
 
غصه نخور مسافر هميشه اينجوری نيست
 
 هميشه كه عزيزم راهت به اين دوری نيست
 
غصه نخور مسافر تولد دوباره
 
غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره
 
غصه نخور مگه تو كنار دريا نيستی
 
من چشم برات ميمونم، ببين تو تنها نيستی
 
غصه نخور مسافر غصه كار گلها نيست
 
 سفر يه امتحانه ، به جون تو بلا نيست
 

 سازگلهای   دلم آهنگ توست                        یار بیرنگ غزل همرنگ توست

   رفتی اما جان چشمانت بگو                      حس نکردی یک نفر دل تنگ توست  
نوشته شده در 9 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 20:46 توسط پژمان| |

باز باران با ترانه


با گوهرهاي فراوان


مي خورد بر بام خانه


يادم آرد روز باران


گردش يك روز دیرین


خوب و شیرین


توي جنگل هاي گيلان


كودكي ده ساله بودم


شاد و خرم


نرمو نازك


چست و چابك


با دو پاي كودكانه


مي دويدم همچو آهو


مي پريدم ازلب جوي


دور ميگشتم ز خانه


مي شنيدم از پرنده


داستان هاي نهاني


از لب باد وزنده


رازهاي زندگاني


بس گوارا بود باران


وه چه زيبا بود باران


مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني


رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني


بشنو از من كودك من


پيش چشمم مرد فردا


زندگاني خواه تيره خواه روشن


هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا

 

 

نوشته شده در 9 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 20:23 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme