خدایا عاشقت هستم
لحظه ی خوب
لحظه ی ناب
لحظه ی آبی صبح اسفند
لحظه ی ابرهای شناور
لحظه ای روشن و ژرف و جاری
حاصل معنی جمله آب
لحظه ای که در آن خنده هایت
جذبه را تا صنوبر رسانید
لحظه ی آبی باغ بیدار
لحظه ی روشن و نغز دیدار
همه گویند که: تو عاشق اویی
گرچه می دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم:یارب
نکند راست بگویند
خشتی از الماس خشتی از طلا
ماه برف کوچکی از تاج او
نقش روی دامن او ، کهکشان
دکمه پیراهن او ، آفتاب
هیچ کس را در حضورش راه نیست
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین
مهربان و ساده و زیبا نبود
هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا
پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست
تا ببندی چشم ، کورت میکند
کج نهادی پای ، لنگت میکند
خواب میدیدم که غرق آتشم
بر سرم باران گرز آتشین
نیت من ، در نماز و در دعا
مثل از بر کردن یک درس بود
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفت : آری ، خانه او بی ریاست
مثل نوری در دل آیینه است
خشم نامی از نشانی های اوست
مثل قهر مهربان مادر است
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
از پدر مادر به من مهربانتر
چون حبابی ، نقش روی آب بود
میتوان درباره گل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
مثل باران قدیمی حرف زد
می توان مثل علفها حرف زد
میتوان شعری خیال انگیز گفت
پیش از اینها فکر میکردم خدا...
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی كه دوست داشتم به دست باد داده ام
سازگلهای دلم آهنگ توست یار بیرنگ غزل همرنگ توست
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشمم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
Design By : Mihantheme |