خدایا عاشقت هستم

برای من همیشه تو شروع یک ترانه ای

تو عاشقی،تو عشق من،تو یار جاودانه ای

تو در خیال من پر از بهانه های تازه ای

تو چون بهار سبزی و پر از گل و جوانه ای

تو را نگاه می کنم پر از نشاط می شوم

هجوم یک خیال بکر به ذهن شاعرانه ای

نهایتی ندارد آن نگاه پر حرارتت

تو از بزرگی خدا برای من نشانه ای

اگر چه باز لبت به حرف تازه نشکفد

سروده ای به هر نگاه تو شعر عاشقانه ای

نوشته شده در 9 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 16:20 توسط سهیلا| |


می نویسد از تو دانی او چه حالی می شود

لحظه هایش با تو دیگر لاابالی می شود

شکل اندامت درون قهوه فنجان هنوز

فال می گیرد دلش حال به حالی می شود

می رود در کوچه های شهر قلبت یک شبی

ساکن آنجا دلش از آن اهالی می شود

تا که لب بگشایی و گویی که دوست دارمت

آن نگاهش روی لبهای تو خالی می شود

از زمان رفتنت با آنکه چندین ساعت است

دوری تو با دل او ماه و سالی می شود

نوشته شده در 9 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 16:11 توسط سهیلا| |

این قسمتی از نامه ای است که برای عزیزترینم نوشته ام ولی به دستش نرسید و شاید روزی آنرا در اینجا ببیند

نوشته شده در 7 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط سهیلا| |

  

اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ى‌سوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است


نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 16:56 توسط سهیلا| |

بي‌حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست 
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست 
سوگند مي‌خورم به مرام پرندگان 
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست 
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما 
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست 
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما 
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست 
از بردگي مقام بلالي گرفته‌اند 
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست 
دارد بهار مي‌گذرد با شتاب عمر 
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست 
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را 
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست 
تنها يكي به قلّه تاريخ مي‌رسد 
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست

نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 16:50 توسط سهیلا| |

آنقدر از مقابل چشمان تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

 

 

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب كه از كنار تو آرام رد شدم

 

 

 

گم بودم و از نگاه تمام ستارگان
تا اینكه با دو چشم سیاهت رصد شدم

 

 

 

دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار از تو چه پنهان حسد شدم

 

 

 

شاید به حكم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

 

 

شاعر شدم همان كس كه تو را خوب می سرود
مثل كسی كه مثل خودش می شود شدم

نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 13:8 توسط سهیلا| |


نشود فاش کسی آنچه میان من و تست

تا اشاراتِ نـظر، نامه رسان من و تست 

گوش کن ! با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست 

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید 

حالیا چشمِ جهانی نگران من و تست 

گرچه در خلوتِ رازِ دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه عشقِ نهان من و تست 

اینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت 

گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست 

نقش ما گو ننـگارند به دیباچه عقل ! 

هر کجا نامه عشق است ، نشان من و تست 

سایه ! ز آتشکدة ماست فروغ مَه و مِهر 

وه از این آتش روشن که به جان من و تست

 

 

نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط سهیلا| |

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز 

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست


نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:47 توسط سهیلا| |

 گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟


نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:27 توسط سهیلا| |

بده به دست من این‌بار بیستون‌ها را
که این‌چنین به تو ثابت کنم جنون‌ها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را
عبور کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون‌ها را
...منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
...تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را
میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم‌انگیز کامیون‌ها را!

نوشته شده در 28 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سهیلا| |

 


در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم
 
 
نوشته شده در 27 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:52 توسط سهیلا| |

 

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
 
 
نوشته شده در 27 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:40 توسط سهیلا| |

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو آنچنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر از پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 19:6 توسط سهیلا| |

 

بغض در گلویم راه نفس هایم را بسته است
و اشک اجازه باریدن نمی گیرد
هر چه سعی می کنم که نگذارم گونه هایم خیس شود
ولی حتی اشک هم خواسته هایمرا زیر سوال برده است
دوست دارم بی اجازه ات دلتنگ شوم و برای انتظارت گریه سر دهم
ولی گریه ام بی آنکه که اجازه بگیرد امان از من برده
در این بی قانونی که حتی خودم هم اختیار از دست داده ام
چگونه از تو بخواهم که مرا دوست بداری ؟
و چگونه تو را دوست بدارم ؟
که صدای عشق به گوش کسی نخواهد رسید
پس چشمانم را ببین که تو را فریاد می زنند
و بی اجازه صدای قلبم را به تو خواهند رساند
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 15:22 توسط سهیلا| |

 

من که به تشخيص شما ، از هر نظر ديوانه ام
طبق خبرها آخرين ديوانه در ديوانه ام
ديگر خبرهای شما يک جو نمی ارزد که من
هم در خبر ديوانه ام ، هم بی خبر ديوانه ام
ديوانه در ديوانه ام خوانديدو خوشحالم که من
بالاترين حد جنون در ذهن هر ديوانه ام
در اولين روز جنون محبوب خود را يافتم
او گفت نامم را مبر گفتم مگر ديوانه ام
در را به رويم بست و من در پشت اين در سالهاست
انگشت بر در ، دربدر ، خونين جگر ، ديوانه ام
از هر نظر ديوانه ام ديوانه در ديوانه ام
چون اينقدر ديوانه ام الگوی هر ديوانه ام
امروز خوشحالم که من مانند مردم نيستم
با آنچه هستم دلخوشم حتی اگر ديوانه ام
 
نوشته شده در 24 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:19 توسط سهیلا| |

 

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حیّ وحاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی
تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دل گرفته بخوانی که نیستی
من بی تو درغریب ترین شهر عالمم
بی من تو درکجای جهانی که نیستی؟
 
نوشته شده در 24 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:7 توسط سهیلا| |

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام،مستم

باز می لرزد دلم دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های،نخراشی به غفلت گونه ام را،تیغ

های،نپریشی صفای زلفکم را دست

و ابرویم را نریزی،دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

نوشته شده در 14 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:8 توسط سهیلا| |

 

 

این عشق ماندنی ست

این شعر بودنی

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

این سر نه مست باده

این سر که مست مست دو چشم سیاه توست

اینک به خاک پای تو می سایم

کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی ست

من پاک باز عاشقم از عاشقان تو

با مرگ آزمای

با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست

این تیره روزگار

در پرده غبار دلم را فروگرفت

تنها به خنده

یا به شکر خنده های تو

گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت

من نیز می ربایم

اما چه ؟

بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود

غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست

بگشای در به روی من و عهد عشق بند

کاین عهد بستنی این در گشودنی ست

این شعر خواندنی

این شعر ماندنی

این شور بودنی

این لحظه های پرشور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

 

 

نوشته شده در 13 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سهیلا| |

دیدمت چشم تو جا در چشم‌های من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت


آن‌قَدَر بی‌اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه‌ی من را خدا گردن گرفت


در دلم چیزی فرو می‌ریزد آیا عشق نیست؟
این‌که در اندام من امروز باریدن گرفت


من که هستم؟ او که نامش را نمی‌دانست و بعد
رفت زیر سایه‌ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت


روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده‌ای روشن گرفت


زنده‌ام تا در تنم هُرمِ نفس‌های تو هست

مرگ می‌داند: فقط باید ترا از من گرفت

 

نوشته شده در 11 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:23 توسط سهیلا| |

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نوشته شده در 10 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:18 توسط سهیلا| |

 

گاهی عشق بر قلب آدم فرود می آید
و تمام دریچه های قلبت را دچار جنون می کند
وبه تمام اعضای وجودت بی آنکه بخواهی
دستور یک بیماری نا خواسته را می دهد
بارها می خواهی که
از این کلمه ی کوچک 4 حرفی رها شوی
ولی تک تک سلولهای مغزت
یک نفس عشق را صدا می زنند
تو کجای راه هستی کجای زندگی؟
چشمهایت درگیر این جنون شده
و جز دلدار کسی را نمی بیند
بعد از ورود عشق نفسهایت تندتر
و قدمهایت برای رسیدن استوارتر از همیشه
مسیر را طی می کند
آیا به این راه بلند عاشقی خواهی رسید؟؟؟؟؟
 
نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط سهیلا| |


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط سهیلا| |

 مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیر ؛
کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده
خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
پر سبزینه و ریحان و غزل ،
پر تکرار گیاهان نمو ،
پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
پر انوار خدا.
داخل خانه دل ؛
جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
من به دل راز رسیدن دارم ،
من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
خوب می فهمم اگر در باران ،
چتر خود را به کسی بخشیدم؛
توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
حکمتی در کارست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
بیستون کم دارم ،
تیشه عاقبتم را بدهید
آنقدر ساده سخن میگویم ؛
که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
دل و دلداده روی هم بیند
مهربان
ساعت الآن دقیقا خواب است
 و من و پهنه کاغذ بیدار
روی تو در نظرم نقش نخست ،
و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش
و خود او می داند ؛
که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
که اگر از صف فردوس برین ،
طیفی اندازه صد نور میسر سازد
من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
می توان در پس سیمای عزیزی جوئید
مهربان
دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
در پی زمزمه ام مست شده ست
سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
گوشهایش به من آویزانند
آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
از پس سینه برون آمده باز
او نگاهش به من است
من نگاهم به قدم رنجه تو
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
روح روحانی تو حال مرا می فهمد
مهربان
عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
بعد از امشب شاید ،
نقش اعجاز تو را طرح زنم
مهربان
ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
یا مرا چوب تادب بنواز ؛
یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر
مهربان
لذت صبح مجدد اینجاست ،
میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم
دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
" کعبه ام مثل نسیم ،
میرود باغ به باغ ،
میرود شهر به شهر
ثروتی بیش به من داده خدا
مهربان
از سر کودکی من بگذر ،
باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است
" به خدا می دهمت عاریه وار ،
آری عاشق شده بودم این بار

نوشته شده در 2 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 17:17 توسط پژمان| |

 

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را ، علم را ، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از تو به تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما راسوی ما باز آی
منم پروردگار پاك بي همتا
منم زيبا
 كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنيای تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طي كن
عزيزا
من خدایی خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی يا صدايی ، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوی بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم
خدايی عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك با ايمان
قسم بر اسب های خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز
 هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن ، اما دور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خدای ديگری داری؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خدای خود
تو غير از ما چه مي جويی؟
تو با هر كس به جز با ما ، چه می گويی؟
و تو بی من چه داری؟
هيچ!
بگو با من چه كم داری عزيزم ،
هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولی وقتی تو را من آفريدم
بر خودم احسنت می گفتم
تويی زيباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا ، چيزی چون تو را ، كم داشت
تو ای محبوب ترین مهمان دنيايم
نمي خوانی چرا ما را ؟!
مگر آیا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببينم ، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندی مرا
اما به روز شاديت ، يك لحظه هم يادم نميكردی
به رويت بنده من ، هيچ آوردم؟!
كه می ترساندت ترا از من؟
رها كن آن خداي دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت ، خالقت
اينك صدايم كن مرا ، با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
ليك غوغای دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم ؛
آيا عزيزم ، حاجتي داري؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای ، اما
كلام آشتی را تو نميدانی؟
ببينم، چشم های خيست آيا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اينك وضويی كن
خجالت ميكشی از من؟!
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
 به نجوايی صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
يك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش ، با من
 
نوشته شده در 7 / 12 / 1389برچسب:,ساعت 18:44 توسط پژمان| |

 

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر
به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر
به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من!
نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر
به خیلی چیزها
غیرمعمولی‌ست رفتار من و
شک کرده است
چند روزی می‌شود مادر
به خیلی چیزها
نامه‌هایت، عکس‌هایت،
خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه
خیلی چیزها...
هیچ حرفی نیست
 دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور...
به خیلی چیزها
می‌روم هرچند بعد از تو
برایم هیچ‌چیز...
بعد من اما تو راحت‌تر

به خیلی چیزها...

از دوست گلم بابت ارسال این شعر ممنونم

نوشته شده در 3 / 12 / 1389برچسب:,ساعت 10:41 توسط پژمان| |

 

هر شب كه تنها مي شوم با ياد تو خو مي كنم
گلهاي خشك قالي ام با ياد تو بو مي كنم
در سفره  اين خانه ام يك لقمه اي از عشق كو؟
بگشوده ام اينجا كتاب امّا كلام و مشق كو؟
در واپسين بودنم آهنگ شاد خواب شو
در شام تاريك دلم نوري چو اين مهتاب شو
رسوا كن اينجا خاطرم حالا كه جانم سوخته
رفتي ولي تا عمق شب چشمم بر اين در دوخته
فرصت چه كوتاه و دريغ تا بي نهايت خسته ام
رفتي ولي در پشت سر با بودنت وابسته ام
من همدم تنهايي ام در بودنم غم ريخته
از گوشه ي چشمم ببين شعر غمت آويخته
در شهوت يك بودنم سرتا به سر دل واپسـي
بر قاب اين دل مي زنـم عكس تو را در بي كسي
من اول دردم ولي پايان غم همراه شد
زيباي يوسف را بگو بي من چرا در چاه شد؟
هر شب تمناي تو ام بوسه به جايت مي زنم
مردم تو خاكم را ببين بر خـاك پايـت مي زنم
بر من تو نامم را نگو اينجا اميد مرده ام
هر شب به جاي بوسه اي صد جام داغت خورده ام
 
نوشته شده در 25 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 1:22 توسط پژمان| |

 

عشق يعني شب نخفتن تا سحر
عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني مستي و ديوانگى
عشق يعني خون لاله بر چمن
عشق يعني شعله بر خرمن زدن
عشق يعني آتشي افروخته
عشق يعني با گلي گفتن سخن
عشق يعني معني رنگين كمان
عشق يعني شاعري دلسوخته
عشق يعني قطره و دريا شدن
عشق يعني سوز ني آه شبان
عشق يعني لحظه هاي التهاب
عشق يعني لحطه هاي ناب ناب
عشق يعني ديده بر در دوختن
عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني انتظار و انتظار
عشق يعني هر چه بيني عكس يار
عشق يعني سوختن يا ساختن
عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني در جهان رسوا شدن
عشق يعني مست و بي پروا شدن
عشق يعني با جهان بيگانگى

نوشته شده در 23 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 20:52 توسط پژمان| |

از تو دلتنگم و جز سینه پر آه ندارم
شب تاریست و من روشنی ماه ندارم
هر کجا می نگرم خاطره عشق گذشته است
به چنین شهر خوش خاطره ها  راه ندارم
مات شطرنج  زمانه شده اینک شاهم
کشور غم زده غارت شده و شاه ندارم
مثل آن مزرعه سیل زده در خاکم
نه درختی .  نه چمن . گندم  و هم کاه ندارم
((از سهیلای عزیز بابت ارسال این شعر زیبا ممنونم))
نوشته شده در 7 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 11:28 توسط پژمان| |

 

عمریست غزل سرای عشقم
دیوانه هر نوای عشقم
عمریست که می سرایم این را
من بوسه زن لوای عشقم
عمریست مسافری به صد شوق
در کشتی ناخدای عشقم
عمریست که افتخارم این است
دلداده هر بلای عشقم
در سینه زشوق می نوازم
من عاشق و مبتلای عشقم
در وسعت دشت و کوه و صحرا
من مشتری طلای عشقم
سوزد زنگاه کل وجودم
آتشکده سرای عشقم
دل خسته ز جغـد و کرکسانم
من منتظر صدای عشقم
گر زخمی و خسته ام من ازجور
دنبال رو رضای عشقم

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:33 توسط پژمان| |

 

اگه تو چشمای کسی که عاشقشی نیگاه کنی
خجالت میکشی و صورتت سرخ میشه!!
ولی اگه تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی
لبخند میزنی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
نمیتونی هر چی تو دلت هست به زبون بیاری!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
این کارو میتونی بکنی!!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
معمولا تو رفتارت راحت نیستی و خجالت میکشی!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
تو خودت هستی و هر کاری دوست داری میکنی !!!
تو نمیتونی
به طور مستقیم تو چشمای اونی که عاشقشی نیگاه کنی!!
ولی تو میتونی
همیشه با لبخند و مستقیم تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی !!!
وقتی کسی که عاشقشی گریه میکنه
تو هم به همراه او اشک میریزی !!
ولی وقتی کسی که دوستش داری گریه میکنه
تو فقط تسکینش میدی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی روبرو میشی
قلبت تندتر میزنه !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری روبرو میشی
فقط خوشحال میشی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
زمستون پیش چشمات مثل بهاره !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
زمستون فقط زیباست !!!
همین !!!!

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:42 توسط پژمان| |

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم، عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل ، نابسامانی بس است
کافرم ، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بیکسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
 
نوشته شده در 17 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 3:8 توسط پژمان| |

از خانه بیرون می زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می خواهی مرا ، در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی ، در هیچ جا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت، چرا امشب
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی زبرگی هم نمی آید ، صدا امشب
پا سایه ای دیدم ، شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیدم به چشمــانم ، خطا امشب
امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیده است دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
 

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 9:4 توسط پژمان| |

 

نوشته شده در 10 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:20 توسط پژمان| |

شيشه اي ميشکند!

يک نفر ميپرسد :
چرا این شيشه شکست؟
دیگری ميگويد :
شايد اين رفع بلاست!
 يک نفر زمزمه كرد:
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد
شيشه پنجره را زود شکست...
كاش امشب که دلم مثل آن شيشه مغرور شکست!
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آنرا بر ميداشت
مرهمي  بر دل تنگم ميشد!!
اما امشب ديدم...
هيچ كس هيچ نگفت...
غصه ام را نشنيد...
از خودم پرسیدم ؟
 ارزش قلب من از شيشه پنجره هم کم ترشد !
دل من سخت شكست ...
هيچ کس هيچ نگفت !
 و نپرسيد چرا؟

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:46 توسط پژمان| |

دلگیرم از این بغض تلخ از این همه زخم زبون
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از تو مهربون
باید یه شب باور کنم تنهای تنهام بعد ازاین
باید یه شب باور کنم بی تو نمی چرخه زمین
باید یه شب باور کنم تو عاشق من نیستی
تو وصله جون منی لیک وصله تن نیستی
دلگیرم از دست خودم از وعده های پر دروغ
از فال حافظ ، قهوه ، بغض ، غمنامه با شعر فروغ
از بوی دستم بوی تو ، از عطر تو رو پیرهنم
تو عشق من بودی ولی بگو چه جور دل بکنم
تو رو خدا اینقدر نگو حوصلَتو سر می برم
ثانیه ها تند ترمیرن تو لحظه های آخرم
از یار نفرت موند و رفت از عشق درد و فاصله
پا تو بلند کن زیر پات ته مونده از بغض دله
تقدیر از تو دلخورم دستت رو پیشونیم نوشت
من میوه ممنوعه ام ؟ باید برم از این بهشت؟
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از این لحظه ها
تو عاشق من نیستی دل رو به تو دادم چرا؟
کاشکی که قلبت مثل من دلواپس و پردرد بود
کاشکی که قلبم مثل تو تنها یه کم نامرد بود
تنها نه ، تنها تر شدم باید یه شب باور کنم
باید بسوزم بعد تو با خاطراتت سرکنم
 


نوشته شده در 5 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 15:50 توسط پژمان| |

 

چقدر قشنگه که يکی تو رو بخواد.

  با تموم وجودش.

  فقط تو رو.

 فقط در چشمش تو بهترين باشی.

 چقدر قشنگه وقتی دل تنگت می شه.

 وقتی بهت می گه عزيزم می دونی واقعا عزيزشی.

 اون وقت تموم وجودت گرم می شه.

 چقدر پاکی اين عشق قشنگه.

   چقدر زندگی شيرين می شه حتی اگه هيچی هيچی نداشته
باشی و نداشته باشه.

 چقدر قشنگه که حاضره بميره اما خار توی پات نره.

 حاضره واسه يه خندت جونشم بده.

 با کاراش،با حرفاش بهت می گه دوستت دارم.

 اون وقتاست که آدم فکر می کنه يه تکيه گاه داره.

 يک تکيه گاه برای آرميدن.
 
برای اينکه وجودتو، روحتو ، عشقتو ، قلبتو بهش بسپاری

 و مطمئن باشی که هيچ وقت قلبتونمی شکنه...

 

نوشته شده در 3 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 5:5 توسط پژمان| |

 

 

چیست این خوان نعمت که گسترده ای؟

چیستند این قدح های بلورین بر گرداگرد این خوان ؟
قدح را پر ز معجونی آمیخته از الوان بهشتی ات کرده ای
و دیدگان هر رهگذر را به سکون وا میداری
 من را رهگذری حریص و جویا آفریدی و معجونت را وسوسه انگیز
 قلبم سنگین و جویای حضور توست
چشمم گشوده نمیشود مگر به دیدار تو
روحم خواستار پرواز است وطالب بی نهایتها
جسمم جامه ای از نور را میخواهد و
دلم جاری شدن در جریان تورا طالب است
جلوس را جایز نمیدانم
توشه برداشته و چشم بر مسیر رودی روان میدوزم
نوایی گام هایم را به جلو دعوت میکند
و من مست و مدهوش از دیدارت میروم
 چون مجنونی بی اراده
نوا فریاد میزند بیا بیا که غایت نزدیک است
ومن میایم آرام آرام میایم
ناگاه روشنایی میبینم
نور میبینم
قلب سنگینم به بی وزنی میگراید
روح پرواز میکند و
جسم را در بینهایت رها میکند
بار خدایا
چه زیباست انعکاس صوت اله اکبر در جان به جان آمده ام
چه زیباست بوی خاک مرطوب
چه زیباست آخرین دیدار عزیزانم
چه زیباست رها کردن دنیا
چه زیباست قربت با تو
چه زیباست حضور تو
 و بس زیباست دیدار با تو
  و تو
 زیبا آفریدی و به زیبایی رسانیدی
 
 

 

نوشته شده در 1 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 6:56 توسط شیوا| |

آمده بودی تا با هم باشیم.

آمده بودی تا روح و جان مرا تسخیرکنی‌.

آمده بودی تا زندگی‌ زیباتر شود.

تو آمده بودی تا فردا را به من هدیه کنی‌.

آمده بودی تا دست مرا لمس کنی‌.

تو آمده بودی تا عشق را با من تجربه کنی‌.

تو که چون تندبادی آمدی و قلب مرا ربودی، اکنون مراعاشقتر از پیش ترکم کرده‌ای.

تو خود رفته ای‌ ولی‌ یاد و خاطر تو هنوز میهمان تنهایی‌های من است.

دل‌ و دینم و هردو، تو قمار چشمات باختم.

و ز آن پس تنها اسم وعشق تو هک شد بر سر در دلم تا همه بدانند که جز تو کسی‌ به کلبه دلم راه ندارد.

تو رفته‌ای اما روز‌های با تو بودن، لمس دستان تو و گرمی نگاه تو هرگز ازیادم نخواهد رفت.

هرگز از یادم نخواهد رفت....

 

نوشته شده در 27 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 10:37 توسط پژمان| |

رو دلم نوشتی از عشق ، من یه برگ پاره بودم

تویه کوچه های غربت ، عمری من آواره بودم
 
دست تنهامو گرفتی ، با تو من نفس کشیدم
طرح سرنوشتم اینه ، که به این نقطه رسیدم
 
بینمون فاصله انداخت ، سرنوشت بی وفامون
ما دو تا چقدر غریبیم ، انتظار سهم دلامون
 
هم نفس از تو میخونم ، تویه شب های جدایی
زندگی رنگ جنونه ، واسه من بی تو خدایی
 
دوس دارم با تو بمونم ، این جدایی نمیزاره
عزیزم نیستی ببینی ، عشق تو چه بی قراره
 
با همین چشمای خیسم ، مینویسم عاشقونه
تا ابد به خاطر هم ، عشقمون به جا میمونه
 

نوشته شده در 17 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 1:11 توسط پژمان| |

 

ساقیا    ! بده  جامی    ،   زان شراب      روحانی
تا       دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
         آ    نچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌    وفا    نگار من    ، می‌کند    به    کار من
خنده‌های  زیر لب    ، عشوه‌های      پنهانی
دین  و  دل به یک دیدن ، باختیم و خرسندیم
 در  قمار عشق  ای  دل ، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست    ، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد ! بر تو    باد  ارزانی
رسم و عادت رندیست   ، از رسوم بگذشتن
       آستین این ژنده   ، می‌کند گریبانی
زاهدی به        میخا نه   ، سرخ روز می‌دیدم
            گفتمش: مبارک    باد  بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
               می‌نهم    پریشانی    بر سر    پریشانی
خا    نه‌   دل ما را از کرم    ، عمارت کن!
پیش از   آنکه این خانه رو نهد بهویرانی
       ما      سیه گلیمان    را جز بلا    نمی‌  شاید
   بر دل   بهایی      نه هر  بلا    که بتوانی

نوشته شده در 14 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 6:32 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme