خدایا عاشقت هستم

بده به دست من این‌بار بیستون‌ها را
که این‌چنین به تو ثابت کنم جنون‌ها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را
عبور کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون‌ها را
...منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
...تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را
میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم‌انگیز کامیون‌ها را!

نوشته شده در 28 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سهیلا| |

 


در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم
 
 
نوشته شده در 27 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:52 توسط سهیلا| |

 

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
 
 
نوشته شده در 27 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:40 توسط سهیلا| |

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو آنچنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر از پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 19:6 توسط سهیلا| |

 

بغض در گلویم راه نفس هایم را بسته است
و اشک اجازه باریدن نمی گیرد
هر چه سعی می کنم که نگذارم گونه هایم خیس شود
ولی حتی اشک هم خواسته هایمرا زیر سوال برده است
دوست دارم بی اجازه ات دلتنگ شوم و برای انتظارت گریه سر دهم
ولی گریه ام بی آنکه که اجازه بگیرد امان از من برده
در این بی قانونی که حتی خودم هم اختیار از دست داده ام
چگونه از تو بخواهم که مرا دوست بداری ؟
و چگونه تو را دوست بدارم ؟
که صدای عشق به گوش کسی نخواهد رسید
پس چشمانم را ببین که تو را فریاد می زنند
و بی اجازه صدای قلبم را به تو خواهند رساند
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 15:22 توسط سهیلا| |

 

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم،بسترم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم،دفترم آتش گرفت
 
نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط سهیلا| |

 

من که به تشخيص شما ، از هر نظر ديوانه ام
طبق خبرها آخرين ديوانه در ديوانه ام
ديگر خبرهای شما يک جو نمی ارزد که من
هم در خبر ديوانه ام ، هم بی خبر ديوانه ام
ديوانه در ديوانه ام خوانديدو خوشحالم که من
بالاترين حد جنون در ذهن هر ديوانه ام
در اولين روز جنون محبوب خود را يافتم
او گفت نامم را مبر گفتم مگر ديوانه ام
در را به رويم بست و من در پشت اين در سالهاست
انگشت بر در ، دربدر ، خونين جگر ، ديوانه ام
از هر نظر ديوانه ام ديوانه در ديوانه ام
چون اينقدر ديوانه ام الگوی هر ديوانه ام
امروز خوشحالم که من مانند مردم نيستم
با آنچه هستم دلخوشم حتی اگر ديوانه ام
 
نوشته شده در 24 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:19 توسط سهیلا| |

 

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حیّ وحاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی
تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دل گرفته بخوانی که نیستی
من بی تو درغریب ترین شهر عالمم
بی من تو درکجای جهانی که نیستی؟
 
نوشته شده در 24 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:7 توسط سهیلا| |

 

اي ماه غزلهاي عاشقانه من سلام
سلام به كسي كه مثل هيچكس نيست ، مثل هيچكس!
و تنها كسيست كه دل به ياد او ترانه مي گويد
و آنچه را كه در دل مي تپد برايش واگويه مي كند
دفتر دل منو ورق بزن تا ببيني
يه نفر هست كه دلم هميشه تو فكر اونه
يه نفر كه اسم اون هميشه اول دفتر شعراي منه
يه نفر كه هيچكس مثل اون نيست واسه من
يه نفر كه تا مياد مي پيچه عطر مهربونيش توي دلم
يه نفر كه تا ميام بهش بگم دوسِت دارم
اون ميگه: " دوست دارم"
يه نفر كه براش مي نويسم:
دوباره اشك هاي من توي لحظه ي غم و غروب
به جان من نرو و درهاي عشق را به هم نكوب
دوباره واژه هاي من روي د فتر دل و سكوت
ببين دل عاشقم را كه بيتاب نشسته رو به روت
دوباره غصه و غزل ، دوباره عشق بي محل
دوباره درد عاشقي دوباره بوي رازقي
دوباره ياد تو را كرده ام
دوباره دلتنگ شد ه ام
دوباره غصه از شعرم روييد
دوباره دل مريم شعرم گرفت
دوباره چشم هاي غزلم خيس اشك شد
دوباره بي تو ام هنوز
دوباره
صدايم را بشنو از كوچه پس كوچه هاي تنهايي
منم غريبه با تمام آن ستاره هاي بالايي
صداي مرا كه نشسته در شعرهاي رويايي
مرا بخوان به ياد شعر لحظه هاي تنهايي
مرا كه شب هنگام روي خلوت ترين ستاره ها مي نشينم
و در ياد تو سكوت مي كنم
غمي عجيب در دلم باز جوانه مي كند
كسي ميان بي كسي تو را بهانه مي كند
براي درد عاشقي تو را ترانه مي كند
بي تو
تنها ترين سرود ه ي غم ها منم ولي
زيباترين قصيد ه ي رؤيا تويي هنوز
خسته ترين صداي نفس ها منم ولي
عاشق ترين نگاه آشنا تويي هنوز
هميشه در تنهايي هايم به يادت شعر مي گويم
همان شعري كه بي تو در آن هميشه غمگينم هميشه بي تابم
همان شعري كه بي تو براي تو مي خوانم!
آسمان آبي خيال من پر از ستاره هايست كه از من دورند
و هر چه دست دراز مي كنم دورتر مي شوند
تويي يك ستاره از خيال من
اي خوب مهربان من تو هماني كه هميشه در رؤياهايم بود
اينك كه تو را در دنيايم يافته ام و با خو د به لحظه هايم آورد ه ام
چگونه بي تو از رؤياهايم سفر كنم؟
نمي دانستم كه آمد ن من آشفتگي خيال و پريشاني دلت را سبب مي شود
كه اگر مي دانستم
در آسمان آرزوهايم از دور به تماشايت مي ماند م اي ماه مهربانم!
و در حسرتت با اشك عشق سر مي كرد م و به اين آرزو اميدوار مي ماند م
كه روزي در بهشتي كه باغ زيبايي هاي خداست بيابمت و با تو باشم
تو كه تنها آرزوي روزگاران دنياييم بودي
نمي دانستم كه عشق با دل چه ها مي كند و هر روز بيشتر از ديروز حسش مي كنم
و غم لحظه هايم افزونتر مي شود!
كاش خداي آرزوهايمان دل تنهايمان را تنهاتر نخواهد!
خط به خط اين شعرهايم را با اشك برايت مي نويسم
و تمام اينها همان حس پاك و زيبايست كه به تو دارم و هرگز جز اين
از خداي احساسم نخواسته بود م اما نمي دانم چرا غمي كه در لحظه هايم مي آيد
بيشتر از عشق مي شود
دوستت دارم از زمين تا آسمان
چگونه بگويم از عشق تو حذر مي كنم؟
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:56 توسط پژمان| |

 

"یا حبیب من لا حبیب له"

از سردترین و تاریک ترین زندان هستی برایت مینویسم

از زندان درونم

خدایا
سوختم اما آتش دل درونم را گرم و روشن نکرد

خدایا تنهام نزار

چیزی بگو
حرفی بزن

با این سکوت مهربانت عاشق کشم نکن

دلم برای نوازشهایت تنگ شده

یادم نرفته چطور با دستهای نوازشگرت اشکهایم را پاک میکردی

وای که آبم میکرد آن نگاههای عاشقانه ات

دوست داشتم برایت بمیرم

یا حبیب
بی تو مجسمه ای بی روحم

تو بودی که با عشق آشنایم کردی

خدایا بینایم کن
آنقدر که همه ی زیباییها و خوبیهایت را ببینم

شنوایم کن
آنقدر که همه ی سخنان عاشقانه ات را بشنوم

توانایم کن
آنقدر که بی وقفه در راه تو قدم بردارم و خسته نشوم

خدایا

مرا به خود برسان که بی تو به هیچ جا نمیرسم

دوستت دارم
مرا لایق این دوست داشتن بدار

نگاهم کن

با نگاه مهربونت مثل همیشه من و غرق نور و سرور کن
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:54 توسط پژمان| |

تو می آیی

و می دانی که چشم انتظاری حس غریبی است

اما کمی دیر.....

مرا سرد و بی روح

در شوره زار زمان می یابی

شاید آن لحظه

برایت یک حسرت بر جای بماند

حسرت اینکه چرا مرا منتظر گذاشتی

نوشته شده در 21 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:57 توسط سهیلا| |

همه گویند که: تو عاشق اویی

گرچه می دانم همه کس عاشق اویند

لیک می ترسم:یارب

نکند راست بگویند

نوشته شده در 14 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:12 توسط سهیلا| |

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام،مستم

باز می لرزد دلم دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های،نخراشی به غفلت گونه ام را،تیغ

های،نپریشی صفای زلفکم را دست

و ابرویم را نریزی،دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

نوشته شده در 14 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:8 توسط سهیلا| |

 

 

این عشق ماندنی ست

این شعر بودنی

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

این سر نه مست باده

این سر که مست مست دو چشم سیاه توست

اینک به خاک پای تو می سایم

کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی ست

من پاک باز عاشقم از عاشقان تو

با مرگ آزمای

با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست

این تیره روزگار

در پرده غبار دلم را فروگرفت

تنها به خنده

یا به شکر خنده های تو

گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت

من نیز می ربایم

اما چه ؟

بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود

غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست

بگشای در به روی من و عهد عشق بند

کاین عهد بستنی این در گشودنی ست

این شعر خواندنی

این شعر ماندنی

این شور بودنی

این لحظه های پرشور

این لحظه های ناب

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

 

 

نوشته شده در 13 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط سهیلا| |

 

 
در گوگل گشتی می زدم که این شعر زیبا را یافتم که بی جوابش نگذاشته اند

تو به من خنديدي و نمي دانستي 
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد 
سيب را دست تو ديد 
غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 و در جواب:

من به تو خنديدم 
چون كه مي دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد 
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه 
پدر پير من است 
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و 
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك 
دل من گفت: برو 
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... 
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام 
حيرت و بغض تو تكرار كنان 
مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

 

نوشته شده در 12 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:35 توسط سهیلا| |

دیدمت چشم تو جا در چشم‌های من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت


آن‌قَدَر بی‌اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه‌ی من را خدا گردن گرفت


در دلم چیزی فرو می‌ریزد آیا عشق نیست؟
این‌که در اندام من امروز باریدن گرفت


من که هستم؟ او که نامش را نمی‌دانست و بعد
رفت زیر سایه‌ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت


روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده‌ای روشن گرفت


زنده‌ام تا در تنم هُرمِ نفس‌های تو هست

مرگ می‌داند: فقط باید ترا از من گرفت

 

نوشته شده در 11 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:23 توسط سهیلا| |

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نوشته شده در 10 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:18 توسط سهیلا| |

تو آسماني ومن ريشه در زمين دارم

هميشه فاصله اي هست و داد ازاين دارم

قبول کن که گذشته ست کار من از اشک

که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم

تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست

مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم

بخوان و پاک کن واسم خويش را بنويس

به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم

کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست

منم که از تو به اشعار خود نگين دارم

نوشته شده در 7 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 8:54 توسط سهیلا| |

گاهی که قلبم از عشق سرشار می شود از تو می پرسم که آیا عاشقم هستی؟

پاسخ تو همیشه آری است                                                                         

ولی هیچ وقت از زبان تو نشنیده ام که چرا دوستم داری؟ چقدر برای عشقمان می جنگی؟

چقدر مر با دنیای خودت شریک می دانی؟ نمی دانم شاید این سوال در ذهنت یک پاسخ دارد 

ولی مرا در دنیای خیالاتم سردرگم می کندبگذار فقط یکبار تصور کنم که عشقی که تو دم از آن می زنی پاسخ تمام سوال های من است

 

 

نوشته شده در 7 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 8:44 توسط سهیلا| |

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

نوشته شده در 6 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط سهیلا| |

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست


بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

نوشته شده در 6 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 16:4 توسط سهیلا| |

در تنهایی های دلم را وقتی باز می کنم جز رد پایی از نور نمی بینم ولی وجودش تسکینی برای خاموشی نا آرامی

هایم هست وقتی عزمم را برای رفتن جزم میکنم در کنار این رد پا حضور قدرتمندی حس می کنم حضوری که دلیلی

برای زنده ماندنم هست کسی که هیچ وقت تنهایم نگذاشت و در عبور بدترین لحظات دستانم را در دستانش فشرد و

نگذاشت سنگریزه ای مرا از رفتن باز دارد خدایا وقتی تو هستی چگونه می توانم تنهایی را حس کنم تو تنها یار تنهایی

منی و مرا محرمی برای دل

نوشته شده در 6 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 7:39 توسط سهیلا| |

 

زمان مانند باد می گذرد
و من در کنج اتاق در انتظار نشسته ام
در انتظار یک همراه و یک انسان،
سراغ آنرا از چه کسی باید بگیرم ؟
سالهاست به دنبال یک رفیق،
یک دوست می گردم
و در این راه جز نارفیق ندیده ام
ناگفته های دلم تمام محفظه های قلبم را گرفته است
نمی دانم به که باید این حرفهای تلنبار شده دلم را بگویم ؟
دیگر طاقت ندارم و هروز راه یافتن دشوارتر می شود
ولی می دانم در این راه
مردی به انتظار من نشسته
تا بشنود هر آنچه را که بایدشنید
و با تمام دل مرا همراهی کند
 
نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:23 توسط سهیلا| |

 

گاهی عشق بر قلب آدم فرود می آید
و تمام دریچه های قلبت را دچار جنون می کند
وبه تمام اعضای وجودت بی آنکه بخواهی
دستور یک بیماری نا خواسته را می دهد
بارها می خواهی که
از این کلمه ی کوچک 4 حرفی رها شوی
ولی تک تک سلولهای مغزت
یک نفس عشق را صدا می زنند
تو کجای راه هستی کجای زندگی؟
چشمهایت درگیر این جنون شده
و جز دلدار کسی را نمی بیند
بعد از ورود عشق نفسهایت تندتر
و قدمهایت برای رسیدن استوارتر از همیشه
مسیر را طی می کند
آیا به این راه بلند عاشقی خواهی رسید؟؟؟؟؟
 
نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط سهیلا| |


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نوشته شده در 3 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط سهیلا| |

 مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیر ؛
کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده
خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
پر سبزینه و ریحان و غزل ،
پر تکرار گیاهان نمو ،
پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
پر انوار خدا.
داخل خانه دل ؛
جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
من به دل راز رسیدن دارم ،
من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
خوب می فهمم اگر در باران ،
چتر خود را به کسی بخشیدم؛
توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
حکمتی در کارست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
بیستون کم دارم ،
تیشه عاقبتم را بدهید
آنقدر ساده سخن میگویم ؛
که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
دل و دلداده روی هم بیند
مهربان
ساعت الآن دقیقا خواب است
 و من و پهنه کاغذ بیدار
روی تو در نظرم نقش نخست ،
و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش
و خود او می داند ؛
که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
که اگر از صف فردوس برین ،
طیفی اندازه صد نور میسر سازد
من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
می توان در پس سیمای عزیزی جوئید
مهربان
دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
در پی زمزمه ام مست شده ست
سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
گوشهایش به من آویزانند
آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
از پس سینه برون آمده باز
او نگاهش به من است
من نگاهم به قدم رنجه تو
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
روح روحانی تو حال مرا می فهمد
مهربان
عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
بعد از امشب شاید ،
نقش اعجاز تو را طرح زنم
مهربان
ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
یا مرا چوب تادب بنواز ؛
یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر
مهربان
لذت صبح مجدد اینجاست ،
میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم
دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
" کعبه ام مثل نسیم ،
میرود باغ به باغ ،
میرود شهر به شهر
ثروتی بیش به من داده خدا
مهربان
از سر کودکی من بگذر ،
باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است
" به خدا می دهمت عاریه وار ،
آری عاشق شده بودم این بار

نوشته شده در 2 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 17:17 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme