خدایا عاشقت هستم
بعد از مدتها برگشتم
سلام رفيق قديمي
خوبي؟
دوباره اومدم باهات حرف دارم
خيلي حرفا
ميدونم كه فراموشم نكردي
ميدونم هنوز يادته
شايد رابطمون مثل قبل نباشه
شايد ديگه اون رفاقت قبل رو نداريم
ولي بازم باهات حرف ميزنم
خيليها تو اين مدت به من ايراد گرفتن
گفتن اون خداست
هر كاري كنه حكمتي داره
حرفهاي قديمي خودمو بهم تحويل دادن
خواستن پا در ميوني كنن تا آشتيمون بِدن
نميدونم ولي چرا ازت خيلي دلگيرم
يك روز برديم به عرش دنيا
يك روز از عرش به فرش ولم كردي
وقتي برديم آروم بود و با سختي
وقتي ولم كردي سريع بود و ساده
خدا
رفيق
عزيز
من از تو چي خواستم؟
من چيكار كردم كه بايد اينكارو با من ميكردي؟
حرفت رو نشنيدم؟
به رفاقتمون نارو زدم؟
مني كه از اين همه زميني نارو خوردم و بي معرفتي ديدم
با هيچ كس اينكارو نكردم
بدترين كارها رو كردن گفتم بيخيال
من رفيقي مثل خدا دارم
اون منو رها نميكنه
ولم كردي؟
همه ميگن نه
همه اونايي كه فقط ادا در ميارن با تو رفيقن
دارم ميبينم آخه قربونت برم
كدوم كار كه تو ميخواي رو انجام ميدن؟
دروغ نميگن؟
به كسي آزار نميرسونن؟
كدوم كار؟
ولي خودت ديدي با من چيكارا كردن
به من چه نسبتا كه ندادن
رفيق تو كجا بودي؟
چرا از من دفاع نكردي؟
چقدر منتظر موندم و دم نزدم؟
چقدر تو تنهاييم منتظر اومدنت شدم؟
يادته؟
هروقت چيزي هوس ميكردم بهم ميدادي
زود تو دستم بود
چرا؟
فقط بگو چرا؟
چيزي كه اينقدر ميخواستم از من گرفتي؟
چيكار كردم كه اينطور تنها گذاشتيم؟
چقدر بيام سمتت؟
تا كي بگردم دنبالت؟
تو كه هميشه نزديك بودي؟
چرا حالا پيدات نميكنم؟
خسته شدم
خسته
ديگه نشستم
نميتونم بلند شم
منتظرتم
منتظرم بياي
برای من همیشه تو شروع یک ترانه ای
تو عاشقی،تو عشق من،تو یار جاودانه ای
تو در خیال من پر از بهانه های تازه ای
تو چون بهار سبزی و پر از گل و جوانه ای
تو را نگاه می کنم پر از نشاط می شوم
هجوم یک خیال بکر به ذهن شاعرانه ای
نهایتی ندارد آن نگاه پر حرارتت
تو از بزرگی خدا برای من نشانه ای
اگر چه باز لبت به حرف تازه نشکفد
سروده ای به هر نگاه تو شعر عاشقانه ای
می نویسد از تو دانی او چه حالی می شود
لحظه هایش با تو دیگر لاابالی می شود
شکل اندامت درون قهوه فنجان هنوز
فال می گیرد دلش حال به حالی می شود
می رود در کوچه های شهر قلبت یک شبی
ساکن آنجا دلش از آن اهالی می شود
تا که لب بگشایی و گویی که دوست دارمت
آن نگاهش روی لبهای تو خالی می شود
از زمان رفتنت با آنکه چندین ساعت است
دوری تو با دل او ماه و سالی می شود
این قسمتی از نامه ای است که برای عزیزترینم نوشته ام ولی به دستش نرسید و شاید روزی آنرا در اینجا ببیند
سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند میکشی از این رها ترم کنی
زخم نمیزنی به من که مبتلا ترم کنی
از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب میکشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
لحظه ی خوب
لحظه ی ناب
لحظه ی آبی صبح اسفند
لحظه ی ابرهای شناور
لحظه ای روشن و ژرف و جاری
حاصل معنی جمله آب
لحظه ای که در آن خنده هایت
جذبه را تا صنوبر رسانید
لحظه ی آبی باغ بیدار
لحظه ی روشن و نغز دیدار
اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ىسوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است
بيحرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند ميخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست
از بردگي مقام بلالي گرفتهاند
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار ميگذرد با شتاب عمر
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكي به قلّه تاريخ ميرسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست
Design By : Mihantheme |