خدایا عاشقت هستم
آمده بودی تا با هم باشیم.
آمده بودی تا روح و جان مرا تسخیرکنی.
آمده بودی تا زندگی زیباتر شود.
تو آمده بودی تا فردا را به من هدیه کنی.
آمده بودی تا دست مرا لمس کنی.
تو آمده بودی تا عشق را با من تجربه کنی.
تو که چون تندبادی آمدی و قلب مرا ربودی، اکنون مراعاشقتر از پیش ترکم کردهای.
تو خود رفته ای ولی یاد و خاطر تو هنوز میهمان تنهاییهای من است.
دل و دینم و هردو، تو قمار چشمات باختم.
و ز آن پس تنها اسم وعشق تو هک شد بر سر در دلم تا همه بدانند که جز تو کسی به کلبه دلم راه ندارد.
تو رفتهای اما روزهای با تو بودن، لمس دستان تو و گرمی نگاه تو هرگز ازیادم نخواهد رفت.
هرگز از یادم نخواهد رفت....
عاقبت راهی به سوی عشق پیدا می کنم
ماهی ام را تشنه لب راهی دریا می کنم
سرنوشتم تلخ بود اما خدا آن را نوشت
این نمایشنامه را تا مرگ اجرا میکنم
شوق پروازی نمانده بال من را چیده اند
روزگاری آسمان را در قفس جا می کنم
عاشق گلهای باغ مردمم اما چه سود
مثل دیواری گلستان را تماشا میکنم
عاشقی را مادرم یادم نداد آن روزها
سالها ، با بی زبانی دلم تا میکنم
توبه گندم نکردم ، باز هم آدم شوم
از دوباره نقش آدم را من ایفا میکنم
رو دلم نوشتی از عشق ، من یه برگ پاره بودم
ساقیا ! بده جامی ، زان شراب روحانی
|
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
|
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
|
آ نچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
|
بی وفا نگار من ، میکند به کار من
|
خندههای زیر لب ، عشوههای پنهانی
|
دین و دل به یک دیدن ، باختیم و خرسندیم
|
در قمار عشق ای دل ، کی بود پشیمانی؟
|
ما ز دوست غیر از دوست ، مقصدی نمیخواهیم
|
حور و جنت ای زاهد ! بر تو باد ارزانی
|
رسم و عادت رندیست ، از رسوم بگذشتن
|
آستین این ژنده ، میکند گریبانی
|
زاهدی به میخا نه ، سرخ روز میدیدم
|
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
|
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
|
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
|
خا نه دل ما را از کرم ، عمارت کن!
|
پیش از آنکه این خانه رو نهد بهویرانی
|
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
|
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
|
یه وقتها سایه تردید میشینه روی دیوارا
نفسهام بیقرار میشه بهت فكر می كنم اینجا
همه اش فكر و خیال تو می گیره خواب و از چشمام
نمی دونم كجا هستی دوباره سرد شده دستام
صدام كن تا بدونم من نشستی تو خیال من
نذار تردید ودلشوره بیاد هر شب سراغ من
تا میری غم میاد پیشم تا شب با فكر تو درگیرم
می ترسم كه بری یك روز نباشی زود میمیرم
می خوام تا حس كنم عشق مثل آئینه رو در رو
همین احساس خوبی كه همیشه پیشمه با تو
دلم خو كرده با عشقت ، به زنجیر تو پابنده
مثل دیوونه ها حتی تو اوج گریه می خنده
نمی دونم چرا پیش تومهری بسته رو لبهام
نمی تونم بگم بی تو قده یك آسمون تنهام
بگیر تنهاییهام و از شب و آئینه و دیوار
كه با عشق تو بیدارم ، شب و تا لحظه ی دیدار
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی كه دوست داشتم به دست باد داده ام
سازگلهای دلم آهنگ توست یار بیرنگ غزل همرنگ توست
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشمم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
هر انسانی با سرنوشتی خاص به دنیا پا می نهد،
باید وظیفه ای را به انجام برساند،
زچشمت اگرچه که دورم هنوز

همه چیز بارها تمام شد ،
و باز آغاز شد
همچو آفتاب
اما اینبار غروب مرا هیچ نفهمید
تنها بر من تاخت ....
آفتابی در این آسمان بود،
با من هست
اما برای .....
اما
ای خورشید
خوب میدانی که
لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی
می دانی در سایه ات
لحظه لحظه غرق بودم
آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود
تو از چشمانم می خواندی
می دانم که خوب می دانی .....
کاش ميـشد روی اين دشت سـپـيـد
از دهــان عـــشــق تـو فــريـاد زد
کاش ميشد با زلال صـد سـرشـک
نـقـشـي از دسـت تو را بر يـاد زد
کاش مـيـشـد بر لبانـت چون غزل
آمد و جـاري شد و احــســاس کرد
در گــلســتان وجــودت پرســه زد
جان و دل را پر ز عطر ياس کرد
کاش ميشد دور ازاين افسوس و آه
دور از اين دوری و اين بـيداد راه
تا که خواندم اين غــزل بر آسمـان
دســـت تو مـيـــداد بر دسـتـم پـنـاه
کـــاش مـيـشـد خـنـده بودم بر لبت
يـا کـه سـر بـودم بـه روی دامـنـت
کاش مـيـشـد پر زنم سـوی بهـشـت
تـا بـبـويـم يـک نفـس عـطـر تـنت
کاش ميشد از نگاهـت جان گرفـت
تـا بـراي درد دل ، درمــان گـرفت
کـاش ميشد در دل ســر در گــمــی
از زلال چــشــم تو فــرمـان گرفت
کـاش مـيـشـد روی دوشـت سر نهم
بر قـدمـهـايـت دو چــشــم تـر نـهـم
بر دل کـوچک ولی لـبريز عــشـق
درد هــجــر يـار را کــمـتـر نــهــم
کــاش بـاشـــم لايـق ايــن داشــتــن
نـرگــس زرد و زلال عــــشـــق را
تـوی گــلـدان وجـــودم ، کـاشــتــن
بعد از مدتها نمیدونم چی شد؟!
یدفعه به دلم افتاد بنویسم .
اما چی باید نوشت؟ آخرین باری که نوشتم تو مدرسه انشاء بود.
از غم یا شادی؟ امید یا یأس؟موفقیت یا شکست؟وصال یا جدایی؟
وقتی میشه از خوبی و زیبایی گفت چرا بدی و زشتی؟
پس میگم : از لطفی که خدا تا الان به من داشته
خدایا عاشقش هستم مگیرش دیگر از دستم
که گر گیری زدست من گیرم من گریبانت
هميشه رسم بر اينه يه عده مينويسن يه عده ميخونن!!
اين دفعه من ازتون ميخوام همه بنويسيم و همه بخونيم ؟!
هر کي هر چي تو نظرات بنويسه ميارم رو صفحه تا همه بخونن
البته اگه تمايل داشت!!
هیچوقت دلم نخواسته که از غم ، فراق و دلتنگی بنویسم.
هرکس هم می نوشت میگفتم خوب نیست.
نه اینکه بخوام الان از نظرم برگردم نه.
اما الان تو غربت تک و تنها موندم و دارم تجربش میکنم.
خیلی سخته اما راهش چیه؟ عادت ، فکر نکردن بهش ، چی؟
واسه همین دوباره شروع کردم به نوشتن.
دیدم تنها نیستم خیلیها هستن می تونم باهاشون بحرفم.
هنوز آسمان آبی است و باید زندگی کرد.
نمی دونم از كجا شروع كنم چون در دلم غمی دارم كه گفتنی نيست و هر
لحظه بيشتر و بيشتر ميشه
(روحش شاد ماه پیشونی)
ادامه مطلب
Design By : Mihantheme |