خدایا عاشقت هستم

بازهم آمدم ، بازهم میبینم
باز هم میشنوم ، بازهم میگویم
بازهم فریاد میزنم :
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علویست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ بـاغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
بــه هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟
یا چه جان است، نگوئی، که منش پیرهنم ؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمائی
یک دم آرام نگیرم ، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار ، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمائی
والله این قالب مردار ، به هم درشکنم
به تو ایمان دارم
میدانم هر چه تو بخواهی همان است
اما صبر من شاید کم است
پس بگو تقدیرم را
بس است ، بس است ، بس است
 

 

نوشته شده در 30 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 1:59 توسط پژمان| |

 

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی بر بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 16:38 توسط پژمان| |

 

عمریست غزل سرای عشقم
دیوانه هر نوای عشقم
عمریست که می سرایم این را
من بوسه زن لوای عشقم
عمریست مسافری به صد شوق
در کشتی ناخدای عشقم
عمریست که افتخارم این است
دلداده هر بلای عشقم
در سینه زشوق می نوازم
من عاشق و مبتلای عشقم
در وسعت دشت و کوه و صحرا
من مشتری طلای عشقم
سوزد زنگاه کل وجودم
آتشکده سرای عشقم
دل خسته ز جغـد و کرکسانم
من منتظر صدای عشقم
گر زخمی و خسته ام من ازجور
دنبال رو رضای عشقم

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:33 توسط پژمان| |

 

اگه تو چشمای کسی که عاشقشی نیگاه کنی
خجالت میکشی و صورتت سرخ میشه!!
ولی اگه تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی
لبخند میزنی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
نمیتونی هر چی تو دلت هست به زبون بیاری!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
این کارو میتونی بکنی!!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
معمولا تو رفتارت راحت نیستی و خجالت میکشی!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
تو خودت هستی و هر کاری دوست داری میکنی !!!
تو نمیتونی
به طور مستقیم تو چشمای اونی که عاشقشی نیگاه کنی!!
ولی تو میتونی
همیشه با لبخند و مستقیم تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی !!!
وقتی کسی که عاشقشی گریه میکنه
تو هم به همراه او اشک میریزی !!
ولی وقتی کسی که دوستش داری گریه میکنه
تو فقط تسکینش میدی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی روبرو میشی
قلبت تندتر میزنه !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری روبرو میشی
فقط خوشحال میشی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
زمستون پیش چشمات مثل بهاره !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
زمستون فقط زیباست !!!
همین !!!!

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:42 توسط پژمان| |

 

سلام دوست عزیز
همیشه عادت داشتم  حرفام یه جوری بزنم که فرداش نکم :
 (( چرا این حرف زدم ؟)) 
اما امشب دیگه طاقت نیاوردم.
دوست من که اسم خدا رو روت گذاشتن ، با توام !!
گوش میدی به حرفام یا نه؟
چند ساله دارم اینو یدک میکشم و بهت میگم دوست من ،
هربار تو زندگیم به چالش افتادم
هم خودت میدونی هم اونایی که منو میشناسم
گفتم : داره باهام شوخی میکنه !
گفتم : بابا طرف رفیق زمینیتونه هم قد وقواره شماست
یه هولتون میده یه قدم میرید اونورتر
حالا این دوست من خیلی بزرگه
شوخی هم تو رفاقت هست فقط یه تلنگر میزنه سوت میشم!!
یه عده گفتن : تو دیگه کی هستی ؟ بازم باهاش رفیقی ؟
گفتم : آره ! آخه
هرکه در این بزم مقربتتر است        جام بلا بیشترش میدهند
یه عده هم گفتن : دمت گرم !! بازم با این همه بلا میگی رفیقه !!
اما امشب دیگه اومدم سراغت ، دیگه باهات کار دارم
خودت میدونی که چقدر آدمایی :
 که نمیشناختنت ، قبولت نداشتن ، باهات سر دعوا داشتن ،
تورو شناسوندم ، قبولت کردن ، باهات آشتیشون دادم
منتی نیست ، که من بنده ام و وظیفه بندگیم بود
رفیقم و وظیفه رفاقتم
حالا نوبت توست
مگه نمیگن رفاقت یه روزی به درد میخوره ؟!!
تا حالا خودت میدونی و من و رفقای زمینیم
((که هیچوقت هیچی ازشون نخواستم)).
البته منکر این نیستم که هرچیز دارم از تو دارم
اما بندگی کردم و تو خدایی
حالا میخوام رسم رفاقتو ادا کنی
همیشه با خودت حرف میزدم تک و تنها
اما ایندفعه اینجا باهات حرف میزنم که گواه داشته باشم
از روی رفاقت :
سختی میکشم دیگه بسه
از خانوادم دورم دیگه بسه
توی غربت ، تک و تنهام دیگه بسه
چشم انتظار دارم ، چشم انتظاری دیگه بسه
همه اونایی که میشناختنم دارن اثتنباتای شخصی خودشونو میکنن
آبروی منو میفروشنو در ازاش هم هیچ نمیگیرن ، دیگه بسه
خدای من دیگه بسه
دوست من دیگه بسه
حبیبم دیگه بسه
میخوای به دست و پات بیفتم ، میفتم
ولی دیگه بسه
ببا رحمت الهیتو بر من

 

نوشته شده در 19 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 6:50 توسط پژمان| |

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم، عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل ، نابسامانی بس است
کافرم ، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بیکسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
 
نوشته شده در 17 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 3:8 توسط پژمان| |

از خانه بیرون می زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می خواهی مرا ، در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی ، در هیچ جا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت، چرا امشب
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی زبرگی هم نمی آید ، صدا امشب
پا سایه ای دیدم ، شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیدم به چشمــانم ، خطا امشب
امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیده است دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
 

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 9:4 توسط پژمان| |

 

نوشته شده در 10 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:20 توسط پژمان| |

شيشه اي ميشکند!

يک نفر ميپرسد :
چرا این شيشه شکست؟
دیگری ميگويد :
شايد اين رفع بلاست!
 يک نفر زمزمه كرد:
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد
شيشه پنجره را زود شکست...
كاش امشب که دلم مثل آن شيشه مغرور شکست!
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آنرا بر ميداشت
مرهمي  بر دل تنگم ميشد!!
اما امشب ديدم...
هيچ كس هيچ نگفت...
غصه ام را نشنيد...
از خودم پرسیدم ؟
 ارزش قلب من از شيشه پنجره هم کم ترشد !
دل من سخت شكست ...
هيچ کس هيچ نگفت !
 و نپرسيد چرا؟

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:46 توسط پژمان| |

دلگیرم از این بغض تلخ از این همه زخم زبون
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از تو مهربون
باید یه شب باور کنم تنهای تنهام بعد ازاین
باید یه شب باور کنم بی تو نمی چرخه زمین
باید یه شب باور کنم تو عاشق من نیستی
تو وصله جون منی لیک وصله تن نیستی
دلگیرم از دست خودم از وعده های پر دروغ
از فال حافظ ، قهوه ، بغض ، غمنامه با شعر فروغ
از بوی دستم بوی تو ، از عطر تو رو پیرهنم
تو عشق من بودی ولی بگو چه جور دل بکنم
تو رو خدا اینقدر نگو حوصلَتو سر می برم
ثانیه ها تند ترمیرن تو لحظه های آخرم
از یار نفرت موند و رفت از عشق درد و فاصله
پا تو بلند کن زیر پات ته مونده از بغض دله
تقدیر از تو دلخورم دستت رو پیشونیم نوشت
من میوه ممنوعه ام ؟ باید برم از این بهشت؟
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از این لحظه ها
تو عاشق من نیستی دل رو به تو دادم چرا؟
کاشکی که قلبت مثل من دلواپس و پردرد بود
کاشکی که قلبم مثل تو تنها یه کم نامرد بود
تنها نه ، تنها تر شدم باید یه شب باور کنم
باید بسوزم بعد تو با خاطراتت سرکنم
 


نوشته شده در 5 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 15:50 توسط پژمان| |

 

چقدر قشنگه که يکی تو رو بخواد.

  با تموم وجودش.

  فقط تو رو.

 فقط در چشمش تو بهترين باشی.

 چقدر قشنگه وقتی دل تنگت می شه.

 وقتی بهت می گه عزيزم می دونی واقعا عزيزشی.

 اون وقت تموم وجودت گرم می شه.

 چقدر پاکی اين عشق قشنگه.

   چقدر زندگی شيرين می شه حتی اگه هيچی هيچی نداشته
باشی و نداشته باشه.

 چقدر قشنگه که حاضره بميره اما خار توی پات نره.

 حاضره واسه يه خندت جونشم بده.

 با کاراش،با حرفاش بهت می گه دوستت دارم.

 اون وقتاست که آدم فکر می کنه يه تکيه گاه داره.

 يک تکيه گاه برای آرميدن.
 
برای اينکه وجودتو، روحتو ، عشقتو ، قلبتو بهش بسپاری

 و مطمئن باشی که هيچ وقت قلبتونمی شکنه...

 

نوشته شده در 3 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 5:5 توسط پژمان| |

 

 

چیست این خوان نعمت که گسترده ای؟

چیستند این قدح های بلورین بر گرداگرد این خوان ؟
قدح را پر ز معجونی آمیخته از الوان بهشتی ات کرده ای
و دیدگان هر رهگذر را به سکون وا میداری
 من را رهگذری حریص و جویا آفریدی و معجونت را وسوسه انگیز
 قلبم سنگین و جویای حضور توست
چشمم گشوده نمیشود مگر به دیدار تو
روحم خواستار پرواز است وطالب بی نهایتها
جسمم جامه ای از نور را میخواهد و
دلم جاری شدن در جریان تورا طالب است
جلوس را جایز نمیدانم
توشه برداشته و چشم بر مسیر رودی روان میدوزم
نوایی گام هایم را به جلو دعوت میکند
و من مست و مدهوش از دیدارت میروم
 چون مجنونی بی اراده
نوا فریاد میزند بیا بیا که غایت نزدیک است
ومن میایم آرام آرام میایم
ناگاه روشنایی میبینم
نور میبینم
قلب سنگینم به بی وزنی میگراید
روح پرواز میکند و
جسم را در بینهایت رها میکند
بار خدایا
چه زیباست انعکاس صوت اله اکبر در جان به جان آمده ام
چه زیباست بوی خاک مرطوب
چه زیباست آخرین دیدار عزیزانم
چه زیباست رها کردن دنیا
چه زیباست قربت با تو
چه زیباست حضور تو
 و بس زیباست دیدار با تو
  و تو
 زیبا آفریدی و به زیبایی رسانیدی
 
 

 

نوشته شده در 1 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 6:56 توسط شیوا| |

Design By : Mihantheme