خدایا عاشقت هستم

 

هر شب كه تنها مي شوم با ياد تو خو مي كنم
گلهاي خشك قالي ام با ياد تو بو مي كنم
در سفره  اين خانه ام يك لقمه اي از عشق كو؟
بگشوده ام اينجا كتاب امّا كلام و مشق كو؟
در واپسين بودنم آهنگ شاد خواب شو
در شام تاريك دلم نوري چو اين مهتاب شو
رسوا كن اينجا خاطرم حالا كه جانم سوخته
رفتي ولي تا عمق شب چشمم بر اين در دوخته
فرصت چه كوتاه و دريغ تا بي نهايت خسته ام
رفتي ولي در پشت سر با بودنت وابسته ام
من همدم تنهايي ام در بودنم غم ريخته
از گوشه ي چشمم ببين شعر غمت آويخته
در شهوت يك بودنم سرتا به سر دل واپسـي
بر قاب اين دل مي زنـم عكس تو را در بي كسي
من اول دردم ولي پايان غم همراه شد
زيباي يوسف را بگو بي من چرا در چاه شد؟
هر شب تمناي تو ام بوسه به جايت مي زنم
مردم تو خاكم را ببين بر خـاك پايـت مي زنم
بر من تو نامم را نگو اينجا اميد مرده ام
هر شب به جاي بوسه اي صد جام داغت خورده ام
 
نوشته شده در 25 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 1:22 توسط پژمان| |

 

آسمان را بنگر ، که هنوز بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش ، از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز  بهار ، دشتی از  یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم ، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند

ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی مثل باران بارید
 یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست ،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب ،
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،
همه زندگی ام ، غرق شادی باشد
ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است
!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
چرا غصه؟! چرا ؟

نوشته شده در 17 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 21:45 توسط پژمان| |

 

عمری گذشت و بی تو حضوری ندیده ام
درتنگنای حادثه ، نوری ندیده ام
یک کهکشان خیال تو را داشتم ولی
در این سیاه چاله ظهوری ندیده ام
عمری مرا به عشق رسیدن دوانده ای
اما هنوز رد عبوری ندیده ام
وقتی که یأس در نفسم جا گذاشتی
دیگر من بجز لب گوری ندیده ام
کارم به خط و مرز جنونی رسیده است
غیر از سکوت و درد مروری ندیده ام
آتش گرفته ام و تو حرفی نمی زنی ...!
اینگونه تا به حال صبوری ندیده ام
اینک که تک مانده خاکسترم به جا
دیگر به من نگو که جسوری ندیده ام
حالا برو تو هم  به امان خدا ولی ...
هرگز نگو که من غم دوری ندیده ام
 

 

نوشته شده در 12 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 15:51 توسط پژمان| |

 

کدام آه بزرگی گرفته دامانت
که درد می چکد از زخم چشم گریانت
وگیسوان بلندت عجیب می رقصند
به دور شعله  اوهام و جسم عریانت
چقدر اول این شعر آتش و دود است ...
چرا نکرده اثر اشک بر گریبانت
هنوز در تب و تاب بهشت بودم من
چه شد شکست به یکبار چشم لرزانت
چه انقلاب عظیمی درون این قاب است
کنار عکس تو با من و راز پنهانت ...
نگو تو هم خبری بد برای من داری ...
نگو شدم سرطانی برای چشمانت
فریب می دهدم صورت پر از یاست
چگونه درک کنم که منم زمستانت
چگونه درک کنم اینکه عشق بیهوده است
چگونه هضم کند دل عذاب وجدانت ...
تویی که چشم و چراغم درون این عکسی ....
شکسته این دل تنگ از هجوم فقدانت
 
نوشته شده در 7 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 17:41 توسط پژمان| |

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب ، طنین خنده اش
سیل و طوفان ، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او ، آفتاب
برق تیغ خنجر او مهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ، دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوست هم جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا
از زمین ، از آسمان ، از ابرها
زود میگفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست
هرچه میپرسی ، جوابش آتش است
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت میکند
تا شدی نزدیک ، دورت میکند
کج گشودی دست ، سنگت میکند
کج نهادی پای ، لنگت میکند
با همین قصه ، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده ای خشم خدا
نیت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر ، اینجا کجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست !!
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند
با وضویی ، دست و رویی تازه کرد
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفتمش : پس آن خدای خشمگین ؟!!
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟!!
گفت : آری ، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور است نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی میدهد
قهر هم با دوست معنی میدهد
 
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیکتر
از پدر مادر به من مهربانتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدایی که به مثل خواب بود
چون حبابی ، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این ، با این خدا
دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
میتوان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا :
پیش از اینها فکر میکردم خدا...

نوشته شده در 1 / 11 / 1389برچسب:"خدا","عشق",ساعت 18:1 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme